صدای اورادِ ساحرِ فلز از داستانِ مقدسِ سقوطِ یفرن، ناگهان قطع شد و گروهِ کوچکِ پشتِ سرش را غافلگیرکرد که دست روی شانههای یکدیگر در صفی باریک، کور و نامطمئن تاریکی را مینوردیدند. در سیاهیِ مطلقِ مازِ آبراهههایِ باستانیِ زیرِ بسا ـ مهد، تنها حضورِ زمان، صوت ساحر بود که از مسیر باریک و پلههای ریختهی کنار تاریکیها با صدای ممتد و دوردست رودخانههای خروشانِ اعماقِ نادیدنی مقابله میکرد.
«ساحر؟ چه شد؟ چرا ساکت شدی؟»
«نزدیک هستیم استادِ حشّاش»
تحملِ سکوتِ تاریکی بدون تواشیحِ ساحر ناممکن بهنظر میرسید.
«به کجا؟»
«پلکان زیرزمینی قصر. راه فرار سلطنتی.»
«...آنها بر یفرن۲ میتازند و او تنهاست.»
زمزمهی گارالاس، آرام، شمرده و ناگهانی بود.
«چه؟!»
«کالو؟ چه گفت؟ بیدار شده؟»
«بله استاد. تبش افتاده. فکر میکنم… فکر میکنم چشمانش باز است.»
صدای کالو با وجود فاصلهی اندک قطار حشّاشین از یکدیگر، خفه و دور به نظر میرسید.
«به حرکت ادامه دهید. فرصتی باقی نیست.»
راه کنار پرتگاه باریکتر شده و بازوی زرهپوش ساحر در جرقههایی ریز به دیوار سنگی کشیده میشد، با این حال هیچ صدایی غیر از آب خروشان در دوردستها، از برخورد زره با دیوار یا صدای قدمهای ساحر به گوش نمیرسید.
«این دیوارها از چه سنگی هستند؟ چه سحری در کار است؟»
کلام استاد حشّاش، آهسته و لرزان بود.
«ساحر؟ نمیشنوی؟ ساحر؟! چرا ایستادی؟! در دستانت چیست؟!»
صدای کشیده شدن دشنهای از نیام، تاریکی را در نوردید.
«آرام باشید استاد. سحری در کار نیست. این دارو برای شاهزاده است. افتادن تب یعنی بدن دست از مقاومت کشیده.»
«هاه. سحری در کار نیست؟»
شمشیر آهسته به نیام بازگشت و حشّاشین شیشهی باریک نادیدنی را بین یکدیگر رد و بدل کردند تا به انتهای صف و تنها دست آزاد کالو رسید. صدای کالو در هنگام صحبت بهسختی شنیده میشد.
«این میزان... کشنده نیست؟»
جرقههای روی دیوار شروع به حرکت کردند. ساحر دوباره به راه افتاده بود.
«پلهها از کمی جلوتر آغاز شدهاند و به اتاقِ پشتیِ خوابگاهِ سلطنتی ختم میشوند. نگهبانان طبق دستور عالیجناب پمفرو باید محوطهی ارگ را تا دروازههای جنوبی مشرف به باغ قدیمی ترک کرده باشند. با این حال در داخل قصر ملاحظه را هرگز کنار نگذارید استاد. همه به معبد یفرن وفادار نیستند.»
«ملاحظاتت را برای همکیشانت نگاه دار پیرمرد. برگزیدگانِ پادشاهِ ما ـ سوفیان را به راهنماییهای تو نیازی نیست. وفاداری به عالیجناب ایما بهزودی برای همه کافی خواهد بود.»
سکوت سهمگین سیاهرنگ ناگهان با شروع صدای تراشیده شدن سنگ و به دنبال آن قدمهای فلزی ساحر، شکسته شد. صدای آب خروشان اعماق نیز آرام و طبیعی به نظر میرسید.
«پلهها اینجاست. مراقب باشید. مرد حشّاش، شاهزاده دارو را نوشید؟»
کسی سوال ساحر را پاسخ نگفت.
«کالو! جواب ساحر را بده!»
«بله… بله استاد.»
صدای کالو مضطرب و نگران به نظر میرسید.
نیکی ها...
ما را در سایت نیکی ها دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : محمد کاظم مشهدی بازدید : 198 تاريخ : شنبه 9 آذر 1398 ساعت: 15:01