کتاب هشدار

ساخت وبلاگ

آخر هفته خیلی کُند می‌گذرد. هر دقیقۀ آن مانند یک ساعت است. پلیس پیام جدید را نیز دید. هنوز هم باورش ندارند. من هم نمی‌خواهم آنها را تحت ‌فشار قرار بدهم که عجولانه عمل کنند. می‌خواهم تا انتها شاهد ماجرا باشم. برای اینکه حواسم پرت یک موضوع مثبت باشد، هارلی را برای خرید با خودم بردم تا چند چیز برای آخر هفته تهیه کنیم. من و جیک قبول کردیم برای اینکه خستگی امتحانات هارلی بیرون برود، دو هفته‌ای به‌همراه خانوادۀ مل در ایبزا بماند. سعی می‌کنم وقتی برود دچار تنش و اضطراب نباشم. به خودم گفتم او نوزده سال دارد و پسر مستقل و عاقلی‌ست. همه‌چیز خوب خواهد بود. به‌علاوه، تا چند ماه دیگر به دانشکدۀ پزشکی می‌رود و باید به نبودنش در خانه عادت کنم. بالاخره دوشنبه شد. می‌توانم بفهمم دوروبرم چه خبر است. با یک پیام کوتاه به محل کار آن روز را مرخصی گرفتم. بیزارم از اینکه مردم را سر کار بگذارم، اما این کار را برای پسرم می‌کنم؛ برای همۀ خانواده. وقتی به مدرسۀ قدیمی ایتان زنگ زدم، مسئول آنجا گفت معلم آن‌زمان ایتان، یعنی آقای کیتز الآن سر کلاس مشغول تدریس است، اما پیغام مرا به او می‌رساند. اصرار کردم موضوع مهمی‌ست. وقتی ایتان دانش‌آموز بود این مسئول آنجا کار نمی‌کرد. برای همین چیزی دربارۀ آن اتفاق نمی‌دانست، ولی آقای کیتز حتماً یادش است. به‌علاوه یادم است مراسم خاک‌سپاری هم آمد. امیدوارم بتواند اطلاعات مفیدی به من بدهد. یک ساعت گذشته و او هنوز زنگ نزده است. تصمیم گرفتم به‌جای اینکه منتظر تلفن بمانم به گیلفورد بروم. تا اگر زنگ زد نزدیک مدرسه باشم. دو سال طول کشید تا من به اینجا برگردم. حالا در این یک هفته این سومین بار است که به اینجا می‌آیم. به گیلفورد رسیدم، اما آقای کیتز هنوز زنگ نزده است. باید دست‌به‌کار می‌شدم. ساختمان مدرسه روبه‌روی من است. جلوی مدرسه پارک کردم. حال خیلی بدی دارم. تلاش کردم به این حس توجهی نکنم و وارد مدرسه شوم. اگر لازم باشد تمام روز را اینجا منتظر می‌مانم. همه‌چیز در اینجا فرق کرده است و دیگر مثل سابق نیست. دیوارها و کف زمین آبی‌رنگ و میز پذیرش جدید شده است. اگر ایتان زنده بود الآن درسش تمام شده و مانند دیزی کارتر در دانشکده بود. به میز پذیرش نزدیک شدم. این همان زنی‌ست که پای تلفن با او حرف زدم. برای او توضیح دادم که کی هستم و امروز زنگ زدم و کار فوری با آقای کیتز دارم. دهانش باز مانده است. اخمی کرد. معلوم است ناراحت شده است. «خانم موناگان پیام شما را به ایشون رسوندم. اگه بهتون زنگ نزده حتماً سرش شلوغ بوده.» ساعتم را نگاه کردم. «الآن ساعت ناهاره، درسته؟ می‌شه الآن ببینمش؟ خیلی کوتاه. من می‌رم به اتاقشون.» بعد هم راه افتادم. «صبر کنید! بهتره شما همین‌جا بایستید. نمی‌تونید همین‌طوری وارد ساختمون مدرسه بشید. به‌خصوص اینکه از قبل قرار نداشتید. درضمن از والدین بچه‌های این مدرسه هم نیستید.» به نکتۀ خوبی اشاره کرد. من می‌توانم هرکسی باشم. نمی‌تواند اجازه بدهد جلوتر بروم. «باشه. پس می‌شه خودتون بهشون زنگ بزنید و بخواید که اینجا بیاد؟ واقعاً ممنون می‌شم. خیلی ممنون.» لبخندی زدم که نشان بدهم با او مخالفتی ندارم. بدون اینکه منتظر پاسخ او بمانم در محل انتظار نشستم و خودم را برای یک انتظار طولانی آماده کردم. «خانم موناگان خوشحالم که دوباره می‌بینمتون.» اگرچه در ساعت ناهار خیلی من را منتظر نگه ‌داشت، اما از اینکه بالاخره آقای کیتز را دیدم خوشحال شدم. برخوردی گرم و مهربان دارد. از اینکه احساس کردم مزاحم وقتش نشده‌ام نفس راحتی کشیدم. در این سه سال تغییر زیادی نکرده است. سن زیادی ندارد. مردی بین سی تا پنجاه سال. نمی‌توانم سن او را دقیق حدس بزنم. از موهای خاکستری روی شقیقه‌اش حدس می‌زنم به پنجاه سال نزدیک‌تر است. «ببخشید این‌قدر معطل شدید. امروز روز پرکاری داشتم. بریم به اتاق من؟ تا کلاس بعدی‌م فرصت زیادی ندارم. امیدوارم بتونم کمکتون کنم.» اتاقش همان شکلی‌ست. بارها قبلاً روی این صندلی نشستم و به نگرانی‌های او دربارۀ ایتان گوش ‌دادم. همیشه نگران نمرات ایتان و کم‌کاری او بود. حاضرم تمام عمرم را بدهم و به‌جای اینکه اینجا بنشینم و دربارۀ مرگ پسرم حرف بزنم دربارۀ نمراتش حرف می‌زدم. پرسید: «خب چطور می‌تونم کمکتون کنم؟ شما ساکن لندن هستید، درسته؟ حتماً موضوع مهمی بوده تا اینجا اومدید که حضوری صحبت کنید. خانم موناگان من حتماً بهتون زنگ می‌زدم.»

ادامه...

نیکی ها...
ما را در سایت نیکی ها دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : محمد کاظم مشهدی بازدید : 218 تاريخ : چهارشنبه 13 شهريور 1398 ساعت: 13:56