کتاب دو قدم این ورخط

ساخت وبلاگ

پیرمرد و پیرزنی که در هواپیما با من درباره‌‌ی همه‌ی زندگی‌شان در اصفهان و پسرشان که ده سال است به انگلستان پناهنده شده و الان در منچستر مهندس است صحبت ‌کردند، دارند به افسر مهاجرت بازجویی پس می‌دهند. من از پشت سرشان چهره‌ی افسر را که زنی سیاه‌پوست است می‌بینم که لحظه به لحظه خلقش تنگ‌‌تر می‌شود. فایده‌ای ندارد. ده دوازده کلمه‌ انگلیسی پیرمرد اصلاً کمکش نمی‌کند. دارم سؤال افسر را می‌شنوم که می‌پرسد: «چند وقت می‌خواهید بمانید؟» و پیرمرد بیچاره می‌گوید: «مای سان. منچستر. علی بهروزی‌کیا.» افسر با صدایی بلندتر و لحنی نسبتاً خشن‌تر سؤالش را در دو سه کلمه‌ی اصلی خلاصه می‌کند: ـ هاولانگ یو وانت تو استی این بریتن؟ متوجه اشاره‌ی من که پشت سر پیرمرد ایستاده‌ام می‌شود. می‌گویم که می‌توانم کمکش کنم. چهره‌اش می‌شکفد: ـ شما ایرانی بلدید؟ نمی‌گوید فارسی. می‌گویم: «بله. من هم ایرانی هستم.» اشاره می‌کند جلوتر بروم. کنار آن‌ها قرار می‌گیرم و اولین جواب معلق مانده‌ی پیرمرد را تحویل افسر می‌دهم: «شش ماه.» افسر با پاسپورت‌های این دو ور می‌رود و همچنان سر به‌زیر می‌گوید: «بگویید می‌دانند نباید بیشتر از شش ماه بمانند؟» پیرمرد خبر دارد. قبلاً دو سه‌بار از این سفرها رفته است. اطمینان می‌دهد و با دستانی که اضطراب بازجویی بر لرزش سالخوردگی‌شان افزوده، بلیت برگشتش را که ده روز قبل از پایان مهلت شش‌ماهه است، نشان می‌دهد. افسر می‌پرسد شغل پسرشان چیست. جواب را می‌دانم، اما یادم نیست مهندس چی است. پیرمرد من و من می‌کند و می‌گو‌ید پیتزافروشی دارد. ترجمه می‌کنم. افسر آدرس می‌خواهد. پیرمرد با چهره‌ی درمانده و خسته می‌گوید که نمی‌داند آن را کجا و لای چه کاغذهایی گذاشته است. افسر دیگر چیزی نمی‌گوید. مهری به پاسپورت هر دو می‌زند و آن‌ها را می‌دهد دست پیرمرد. او هم به‌سرعت پاسپورت‌ها را می‌گیرد و خم می‌شود و دو کیسه‌ی بزرگ را که از هواپیما با خودش کشانده بلند می‌کند و راه می‌افتد. عرق کرده است و کراواتش کج شده. پشت سرش زن چاقش که روسری را محکم زیر چانه گره زده تلوتلوخوران راه می‌‌افتد. افسر به من می‌گوید: «پاسپورت.» روی میزش می‌گذارم. ورق می‌زند. ویزاهای قبلی را نگاهی می‌کند. تنها سؤالی که می‌کند این است که شغلم چیست و من جوابش را می‌دهم. نمایندگی دانشگاه را هم توضیح می‌دهم. دیگر سؤالی نمی‌کند و پاسپورت را مهر می‌زند و می‌دهد دستم. پیرمرد و پیرزن کمی آن‌طرف‌تر منتظر من هستند. پیش آن‌ها می‌روم. پیرمرد خودش را پیدا کرده است. گره کراواتش را مرتب کرده، فوراً توضیح می‌دهد: «نخواستم دیگر به یارو بگویم که پسرم شب‌ها درس مهندسی می‌خواند.» می‌گویم: «بلدید برای پرواز به منچستر کجا بروید؟» پیرمرد نگاه ملتمسانه‌ای می‌کند که یعنی من باید راهنمایی‌شان کنم. این‌کار را می‌کنم. به آن‌ها می‌گویم که چمدان‌های‌شان را در منچستر تحویل خواهند گرفت. با آن‌ها دو سه راهرو را چپ و راست می‌روم و آخر سر می‌سپارم‌شان دست یک مأمور خوش‌روی فرودگاه که خودش هم می‌خواهد برود به بخش پروازهای داخلی. پیرمرد صورتم را می‌بوسد. از من خواهش می‌کند سری به آن‌ها در منچستر بزنم. برمی‌گردم که بروم سراغ چمدانم که لابد دارد روی نقاله هی دور آن بیضی بزرگ می‌چرخد. بیرون محسن باید منتظر باشد. از یک هفته پیش تلفنی گفته‌ام که دارم می‌آیم لندن. خیلی خوشحال است. این‌جا حوصله‌اش سر می‌رود. استاد فیزیک است. یک‌ سال قبل از انقلاب آمده این‌جا و دکترای فیزیک گرفته و در دانشگاه‌های انگلیس درس می‌دهد. زنش یونانی است و مدرسه‌ی یونانی‌ها را در لندن اداره می‌کند. با محسن قبل از آمدنش به این‌جا، در خانه‌ی یکی از دوستانم آشنا شده‌ام. اهل تهران است. سال‌ها پیش در دانشگاه تبریز فیزیک می‌خواند. بسیار کتاب‌خوان بود. آن روزها او از مارکسیسم و از ارزش اضافی که کشف مارکس بود، حرف می‌زد.

ادامه...

نیکی ها...
ما را در سایت نیکی ها دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : محمد کاظم مشهدی بازدید : 262 تاريخ : جمعه 10 خرداد 1398 ساعت: 13:54