کتاب زمرد نحس

ساخت وبلاگ

پنجاه دقیقه بامداد یکی از شب‌های هفته بود و در خیابان پنجم در آن‌طرف پارک پرنده پر نمی‌زد. گهگاه یک تاکسی که تابلو تعطیلی‌اش را به نمایش گذاشته بود به سمت جنوب می‌رفت، ولی غیر از این خبری نبود. از آسمان سیاه شب باران بهاری نم‌نم می‌بارید و پارک شبیه به وسط یک جنگل شده بود. کلپ نبش خیابان را پشت سر گذاشت و در امتداد بلوک به سمت سفارت رفت. در خیابان مدیسن از تاکسی پیاده شده بود، ولی با آن باران مه‌آلودی که در یقه پالتواش نفوذ می‌کرد کم‌کم به این نتیجه می‌رسید که بیش از حد احتیاط به خرج داده است. باید به تاکسی می‌گفت دم در سفارت پیاده‌اش کند و بی‌خیال پنهان‌کاری می‌شد. در چنین شبی بی‌خودی دغدغه پنهان‌کاری را به ذهنش راه داده بود. از پله‌های سفارت بالا رفت و زنگ را زد. نور چراغ‌هایی را پشت پنجره‌های طبقه اول می‌دید، ولی مدتی طول کشید تا یک نفر در را باز کند. مرد سیاه‌پوست ساکتی آمد و با انگشت‌های باریک و درازش به کلپ اشاره کرد بیاید داخل، در را پشت سرش بست و او را از چندین اتاق مجلل گذراند و بعد بالاخره در اتاقی پر از قفسه‌های کتاب که میز بیلیاردی وسطش بود تنهایش گذاشت.

ادامه...

نیکی ها...
ما را در سایت نیکی ها دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : محمد کاظم مشهدی بازدید : 228 تاريخ : چهارشنبه 10 بهمن 1397 ساعت: 11:48