افسانه‌ی شهریار سپر زرین

ساخت وبلاگ

درباره کتاب :

ماه نقره ای بر روی ریگ های صحرا می تابید و همراه با نسیم سردی که می وزید، آرامش و سکوت را به صحرای می بخشید. حکیم در حالی که پشت در انبار کریستال هایش ایستاده بود، به آسمان خیره شده بود و ماه تابان را نگاه می کرد. در همین حین صدای از زیر زمین آمد، حکیم سریع در زیر زمین را باز کرد. شهریار و بقیه در راه پله ایستاده بودند و با خوشحالی با یکدیگر صحبت می کردند. شهریار به محض باز شدن در، با خوشحالی سپر را به سمت حکیم گرفت و گفت:«جای خالی دوم را هم پر کردیم.» حکیم گفت: «کارتان عالی بود. مطمئن هستم که به زودی، آخرین جای خالی را هم پر خواهید کرد. حالا هم بهتر است زودتر به کلبه برگردیم، دو نفر آنجا منتظر شما هستند.» شهریار با کنجکاوی گفت:«چه کسانی؟» حکیم گفت:«غریبه نیستند، وقتی آنها را دیدید، متوجه می شوید.» همگی پشت سر حکیم به راه افتادند وارد و کلبه شدند. امیر ارسلان و پسر جوان درشت اندامی درون کلبه پشت میز نشسته بودند. پسر جوان نگاه سنگین و معصومانه ای شبیه به امیر ارسلان داشت و به محض اینکه در کلبه باز شد، به نشانه احترام از جایش بلند شد. شهریار به محض دیدن امیر ارسلان لبخندی زد و سپر را به او نشان داد و گفت:«بالاخره جواهر نشان دوم را هم پیدا کردیم.» امیر ارسلان با لبخند مصممی از جایش بلند شد و گفت: «پوریا همه چیز را برایم تعریف کرده. فکرش را می کردم که در سرزمین بابل با او آشنا شوید.» فروغ به محض شنیدن این حرف گفت:«پس شما با پوریا آشنایی دارید و او را به خوبی می شناسید؟» امیر ارسلان گفت:«معلومه که می شناسم. من و او سال هاست که از دوستان و هم رزمان صمیمی یکدیگر هستیم.» فروغ لبخند زیرکانه ای زد و آرام زیر لب گفت:«پس تو باید همه چیز را درمورد او بدانی.»


  • دسته بندی: رمان ایرانی ، نوجوان
  • ناشر: نشر داستان - تاریخ نشر:
  • زبان: فارسی
  • حجم فایل : 3.31 مگابایت - تعداد صفحات : ۴۴۰ صفحه
  • شابک:
نیکی ها...
ما را در سایت نیکی ها دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : محمد کاظم مشهدی بازدید : 160 تاريخ : سه شنبه 26 دی 1396 ساعت: 14:26