شاقول انديشه: آموزش كاربردی منطق كلاسيک بر پايه داستان‌های كوتاه

ساخت وبلاگ
image
شازده کوچولو پرسید: «تو کی هستی؟ خیلی خوشگلی...» روباه گفت: «من روباهم.» شازده کوچولو به او پیشنهاد کرد: «بیا با من بازی کن. من خیلی غمگینم.» روباه گفت: «نمی‌توانم با تو بازی کنم. مرا اهلی نکرده‌اند.» شازده کوچولو پرسید: «اهلی کردن یعنی چه؟» روباه گفت: «تو اهل این‌جا نیستی، پیِ چه می‌گردی؟» شازده کوچولو گفت: «پی آدم‌ها می‌گردم. اهلی کردن یعنی چه؟» روباه گفت: «آدم‌ها تفنگ دارند و شکار می‌کنند. این کارشان اسباب زحمت است. مرغ هم پرورش می‌دهند. فایده‌شان همین است. تو پی مرغ می‌گردی؟» شازده کوچولو گفت: «نه، من پی دوست می‌گردم، اهلی کردن یعنی چه؟» روباه گفت: «این چیزی است که امروزه دارد فراموش می‌شود، یعنی ایجاد علاقه کردن...» شازده کوچولو گفت: «ایجاد علاقه کردن؟» روباه گفت: «البته. مثلاً تو برای من هنوز پسربچه‌ای بیش نیستی، مثل صدهزار پسربچه دیگر، نه من به تو احتیاج دارم و نه تو به من احتیاج داری. من هم برای تو روباهی بیشتر نیستم، مثل صدهزار روباه دیگر. ولی اگر تو مرا اهلی کنی، هر دو به هم احتیاج خواهیم داشت. تو برای من یگانه جهان خواهی شد و من برای تو یگانه جهان خواهم شد...» روباه دنباله حرف‌هایش را پی گرفت: «زندگی من یکنواخت است. من مرغ‌ها را شکار می‌کنم و آدم‌ها مرا شکار می‌کنند. همه مرغ‌ها شبیه هم‌اند و همه آدم‌ها هم شبیه هم‌اند. این زندگی کسِلم می‌کند. ولی اگر تو مرا اهلی کنی، زندگی‌ام چنان روشن خواهد شد که انگار نور آفتاب بر آن تابیده است. آن وقت من پایی را که با صدای همه پاهای دیگر فرق دارد خواهم شناخت. صدای پاهای دیگر مرا به سوراخم در زیر زمین می‌راند. ولی صدای پای تو مثل نغمه موسیقی از لانه بیرونم می‌آورد. علاوه بر این، نگاه کن! آن‌جا، آن گندمزارها را می‌بینی؟ من نان نمی‌خورم، گندم برای من بی‌فایده است. پس گندمزارها چیزی به یاد من نمی‌آورند، و این البته غم‌انگیز است. ولی تو موهای طلایی داری. پس وقتی که اهلی‌ام کنی، معجزه می‌شود. گندم که طلایی‌رنگ است، یاد تو را برایم زنده می‌کند و من زمزمه باد را در گندمزارها دوست خواهم داشت.» روباه خاموش شد و مدتی به شازده کوچولو نگاه کرد، بعد گفت: «خواهش می‌کنم... بیا و مرا اهلی کن.» شازده کوچولو گفت: «دلم می‌خواهد، ولی خیلی وقت ندارم. باید دوستانی پیدا کنم و بسیار چیزها هست که باید بشناسم.» روباه گفت: «فقط چیزهایی را که اهلی کنی، می‌توانی بشناسی. آدم‌ها دیگر وقت شناختن هیچ‌چیز را ندارند. همه چیزها را ساخته و آماده از فروشنده‌ها می‌خرند. ولی چون کسی نیست که دوست بفروشد، آدم‌ها دیگر دوستی ندارند. تو اگر دوست می‌خواهی، مرا اهلی کن!» شازده کوچولو پرسید: «چی‌کار باید بکنم؟» روباه جواب داد: «باید خیلی حوصله کنی. اول کمی دور از من، این‌جور روی علف‌ها می‌نشینی.


راهنمای خرید و مطالعه نسخه الکترونیک
نیکی ها...
ما را در سایت نیکی ها دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : محمد کاظم مشهدی بازدید : 234 تاريخ : جمعه 23 شهريور 1397 ساعت: 3:58