مگره و شاهدان خاموش

ساخت وبلاگ
image
«ژوزفِ» پیر که به دلایل مرموزی نامش در فهرست بازنشستگان نیامده بود، با حالتی تبانی‌گرانه با او خوش و بش کرد و زمزمه‌کنان گفت: سربازرس، بازرس «لاپوآنت» منتظر شما است. مطابق معمول دوشنبه‌ها، عده‌ای در اتاق انتظار و راهروهای طویل اداره می‌لولیدند. در میان آنها چند چهره‌ی تازه؛ دو سه‌تا زن جوان، از آن نوع افرادی که آدم انتظار دیدن آنها را در آن مکان نداشت اما در عین حال از آشنایان قدیمی محسوب می‌شدند که گهگاهی به این در یا آن در مراجعه می‌کردند، نیز حضور داشتند. مگره وارد دفترش شد، پالتو و کلاه و آن شال‌گردن کذایی را در گنجه‌ی لباس‌ها آویزان کرد. لحظه‌ای مردّد ماند که آیا مطابق توصیه‌ی مادام مگره چتر را باز کند و بگذارد خشک شود یا نه، ولی سرانجام چتر را به طور بسته در گوشه‌ای از گنجه به دیوار تکیه داد. هنوز ساعت هشت و نیم صبح نشده بود. مقداری نامه روی میزش انتظار او را می‌کشیدند. به آن سر اتاق رفت و درِ دفتر بازرس‌ها را گشود و با حرکت دست با «لوکاس» و «تورانس» و دو سه بازرس دیگر سلام و علیک کرد. ــ یک نفر به لاپوآنت اطلاع بدهد که من آمده‌ام. این طرز برخورد موجب می‌شد که همه بگویند سربازرس امروز اوقات خوشی ندارد که البته حقیقت نداشت. گاهی انسان به یاد روزهایی می‌افتد که بدخلق و افسرده و زودرنج بوده است و در خاطره‌اش آنها را از خوش‌ترین روزهای زندگی‌اش به شمار می‌آورَد. ــ صبح به خیر، رئیس. رنگِ صورت لاپوآنت پریده و چشمانش بر اثر کم‌خوابی قرمز شده بود اما به علت رضایت خاطر، درخشان و سرزنده به نظر می‌رسید. بدنش از فرط بی‌صبری به لرزش افتاده بود. ــ تمام شد! بالاخره گرفتمش! ــ الان کجا است؟


راهنمای خرید و مطالعه نسخه الکترونیک
نیکی ها...
ما را در سایت نیکی ها دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : محمد کاظم مشهدی بازدید : 209 تاريخ : دوشنبه 9 بهمن 1396 ساعت: 0:15